Feeds:
نوشته
دیدگاه

NegoSH

The person with the greatest negotiation power is the person who appears to have the ability to walk away from the deal

چرخ فلک

یه بدی زندگی هم اینه که مراحل مختلف نوستول داره .. می کوبی از ایران میای آمریکا و تا چند سال هرتیکه چمنی یاد شمال میندازدت و هر اتوبانی یاد صدر .. بعد اصلا به فکرتم خطور نمی کنه که این یه تیکه چمنه، یا این اتوبانه هم چهار سال دیگه خودش می شه یه درد بی درمون.

یه چرخ فلکی هست رو اسکله سانتا مونیکا .. اون موقع ها که فقط یه مرحله نوستول داشتیم زیاد می رفتیم زیارتش. شب و روز می رفتیم اونجا کش کش قدم می زدیم زیر آفتاب و مهتاب، عین خیالمونم نبود و دنیا به مشت چپمونم نبود .. یادمه یه شب که قدم زنان چرخ فلک رو نگاه می کردم پیش خودم فکر کردم که یه روزی، نمی دونم کی و نمی دونم چرا، ولی می دونم یه روزی میاد که من این چرخ فلک رو می بینم و دلم بد جوری تیر می کشه.
روزها گذشت و من هر بار رفتم سمت چرخ فلک آب تو دلم تکون نخورد. تا اینکه امشب .. همین امشب، بعد از شش هفت سال روی وال یکی از بچه ها عکسشو دیدم و آی دلم تیرکشید… آی تیر کشید!
هنوز هم نمی دونم چرا ولی انگار یه تکه وجود من تو چرخ فلک شش هفت سال پیش گیر کرده، همون طور که یه تیکه اش تو یکی از پیچ های صدر گیر کرده .. دارم فکر می کنم این یه تیکه اش رو از زیر پل نجات بدم یا بذارم  بمونه همین جا مثلا برای یه شب پاییزی سال ٢٠٢٤؟
 SM_pier

مملکته داریم؟

تو ایالت کالیفرنیا شرط بندی روی ورزش ممنوعه چون اعتیاد میاره و می تونه زندگیت رو از بین ببره، ولی سیگار کشیدن آزاده!!

کاغذ کاهی

چند ماه پیش داشتم می رفتم  سن دیه گو برای عروسی دو دوست عزیز که تو هواپیما یهو نطقم باز شد. امشب کاغذ شو پیدا کردم و دوباره خوندمش … خیلی حال نداد ولی گفتم بذ ارمش اینجا بلکه یه روزی یه مجموعه پرواز درست شه. اون شبی که یادمه خیلی حال داد نوشتنش …

شال سرخ

نمی نویسم اینجا یه مدته .. خیلی خرم خب! مثل سگ دلم تنگ شده ..
این روزها اما روزهای عجیبی هستن. پنجشنبه که بیاد، تجرد نزدیک به سی ساله ام تموم می شه و می شم یه آدم دیگه. دیگه از این یکشنبه شب های تا ٢ صبح شال سرخ گوش دادن و با کش و قوس معاشقه کردن هام تموم می شه.
فکر و ذکر و مشغله ام  بیشتر به آدم بزرگا می ره. می شم یه آدم بزرگ اصلا!!
خب دلتنگی ها هم می رن البته، کج خلقی ها و بلا  تکلیفی ها هم … ولی این شب ها هم باهاشون میرن.
روزها و شبهای قشنگ میان لابد .. فکر ها و پروژه های جدید .. ولی این شب ها میرن.
پنجشنبه که بیاد، این شب ها میرن که برن …
سال اول راهنمایی که بودیم، یهو آخر سال که شد، اعلام کردن که کلاس هارو میخوان برای سال بعد عوض کنن. شاکی شده بودیم حسابی …  اول سال که اومده بودیم، هیچ کس هیچ کس رو نمی شناخت. کم کم بغل دست یکی نشسته بودیم و باهاش دوست شده بودیم و تقلب کرده بودیم و پشت سر معلم ها حرف زده بودیم و زنگ نماز از مدرسه فرار کرده بودیم و … . اصلآ فکرشو نمی کردیم که مجبور بشیم  دوباره از اول شروع کنیم. خلاصه چه اعتراض ها که نکردیم و چه انشا ها که ننوشتیم. یادمه مامانم اون روز اومد دنبالم، تا خود خونه به مدیر و ناظم فحش و ناسزا دادم که مگه شهر هرته!  بنده خدا لابد تو دلش می گفته این بچه هم عجب دل خوشی داره ها ..
علی ای حال گذشت و کلاس ها عوض شد و از قضا من و بغل دستی شفیق بازم بغل دستی شدیم و کلاس دومیه کلی از اولیه بهتر از آب در اومد و کلی دوست جدید پیدا کردیم و کلا قضیه یادمون رفت.
امروز، طبق عادت مالوف چند سال گذشته رفتم تب ریدر رو باز کردم و به صفحه جدیدش زل زدم. ناباورانه دنبال :پیپل یو فالو» گشتم و چیزی پیدا نکردم … تنها چیزی که بعد از ۱۶ سال همش میومد جلوی چشمم بغض اون روز بود .. به طرز عجیبی یهو برام زنده شد. دارم به این فکر می کنم که حتما یه جایی هست که بشه همه اون بغل دستی ها رو دوباره پیدا کرد.
 و همین الان یکی داره یه جایی اینو می خونه و می گه: این بچه هم عجب دل خوشی داره ها! راست هم می گه .. مثل مامانه که راست می گفت. برسد آدمی به جایی که به آرنج چپش هم نباشه این چیزا …

A Separation

مردی که غرورش بهش اجازه نمی ده زندگی شو نجات بده  … زنی  که نمی دونه از خدا بیشتر بترسه، یا از شوهرش ..  شوهری که دیگه تو این دنیا چیزی برای از دست دادن نداره و مجبوره از اون دنیاش مایه بذاره … مادری که حاضره بی وطن بشه که بچه اش تو این جامعه بزرگ نشه .. و دختر یازده ساله ای که هر روز مجبورش میکنن بین پدر و مادر، بین راست و دروغ، بین بد و بدتر انتخاب کنه.

همچین آدمایی هستیم ماها …

دایاگنوز

فکر می کنم پس هستم
نمی نویسم پس گشادم!
بعضی آیتم ها هستند که مصرف نمی شن، از بین هم نمی رن؛ فقط از دستی به دست دیگه کادو داده می شن!
نمونه: شاور ژل!

دو دستگی

آدم ها دو دسته اند. یه دسته اونایی که ساعت هفت صبح از ایران زنگ می زنن برات با صدای مضطرب پیغام می ذارن که تا پا شدی بهم زنگ بزن، یه دسته اونایی که از نظر روحی سالمن!!

۲۲

یه خیابونی هست تو سن فرانسیسکو، نزدیکای همین عکسه که این بالاست، به اسم لومبارد، که یه جاییش خیلی خوشگله .. بچه که بودم، هر روز به بابام التماس می کردم که منو ببر اونجا! (یه مدت کوتاهی اون اطراف زندگی می کردیم). به گمانم راهش هم دور بود و شلوغ و سخت، خودشم لابد حوصله اش سر می رفت بنده خدا .. ولی هر از گاهی می رفتیم با همه این اوصاف.
امروز بعد از بیست و دو سال رفته بودیم اون اطراف دنبال خونه  ..  از بالای خیابون مربوطه که رد شدیم، بابام یهو از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت: ئه، لومبارد!
تا برسیم اون طرف چهار راه بیست و دو سال تند و تند از جلو چشمم رد شد .. هیچی نگفتم. خونه رو که دیدیم زنگ زدم بقیه قرار هارو کنسل کردم،  رفتم وایسادم بالای لومبارد، بابا اینارو پیاده کردم برن سیر عکس بگیرن.

وقتی برگشت گل از گلش شکفته بود …حال منو بگی، یه حالی. روز پدرم که هست همین روزا، اصلآ یه وضعی …

بالاخره

عاشق این پیرمرد پیرزن هایی هستم که یواش یواش میان دو تایی می شینن تو رستوران، سوپ و سالاد سفارش میدن، از اول تا آخر هم یه کلمه با هم حرف نمی زنن. هر از گاهی یکی شون سر رو بلند می کنه و منتظر می مونه تا سر اون یکی هم بلند شه، بعد به هم لبخند می زنن و آروم آروم ادامه میدن …
به این فکر فرو می رم که پیری های من چه شکلی خواهد بود؟ بعد به این فکر می کنم که اصلآ پیری های مامان بابام چه شکلی خواهد بود؟ بعد یه بچه نق نقو حواسمو پرت می کنه …

ولی تو لبخندشون یه چیزی هست که می گه … زندگی بلاخره یه روزی آروم می شه …

 

یک کلوم!

فیسبوک امروز پر از ویدیو ها و عکس هایی بود پیرامون بهره کشی از زنان و خشونت علیه شون.  پر از محرومیت ها و بد بختی ها. برای بار هزارم این فکر از مغزم عبور می کنه که چرا زنان راهی بهتراز مظلوم نمایی برای بیان حرفشون پیدا نمی کنن؟
در کنار همه این مظلومیت ها، این همه زن کار درست هستند که خیلی وقته کانسپت زن بودن رو کنار گذاشتن و آروم و بی سر و صدا کارهای بزرگ انجام دادن. چرا به جای نشون دادن چهره «مظلوم» زن، چهره «انسانی» و «توانمند بودنش» رو تبلیغ نمی کنیم؟
به زبون لری، پیامی که تاحالا از خیلی از جنبش های فمینیستی گرفتم این بوده که: من زن هستم و مظلوم، پس صدای منو بشنو و منو تحویل بگیر… در صورتی که همیشه آرزو داشتم این رو بشنوم که: من می تونم و حرف حساب برای گفتن دارم، پس صدای منو بشنو و منو تحویل بگیر!

ای کسانی که ایمان آورده ید، همانا گیج صفتان را به سخره نگیرید که مثل سگ سرتان میاید … یکی پس از دیگری!!

و در آن نشانه هاست ..

 

یه وقتی می رسه، که درعرض یه هفته، یهو سه چهار تا از دوستات بهت می گن: انقدر موهای سفیدم زیاد شده که نگو!
و تو می شینی و با خودت فکر می کنی که موی سفید هم دیگه حتی اونقدر دور نیست … آدمه دیگه، بلاخره باید سر یه چیزی موهاشو سفید کنه!